یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم
یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم
من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم
امیر دبیری مهر
بخش اول
چقدر در این بیت شعر ،معانی حکمی و عرفانی و معنوی پنهان شده است و چقدر برای اهل دل پر معناست. من نخستین بار که این بیت را با صدای علیرضا قربانی عزیز شنیدم نتوانستم جلو بغضم را بگیرم از بس دلالتهای حکمی و عرفانی داشت و دلم نیامد که با شما عزیزان در میان نگذارم.
یک نظر دیدن در اینجا اشاره دارد به روز الست است.
أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ
روزی که خدای خالق و قادر و عالم و مهربان را که وجود ما تشعشعی از آفتاب وجود اوست را دیده ایم اما در عالمی دیگر و با چشمی دیگر و با نگاهی دیگر…هرچند آن خاطره بهجت انگیز را به یاد نمی آوریم اما در ناخودآگاه خویش از او خاطره ای مبهم داریم و در جهان هستی و پس از تولد در حیرت و سرگردانی آن دیدار قرار گرفتیم و در سوز این فراق پر از غم و اندوه وجودی هستیم .در آسمان و زمین و دریا و صحرا به دنبال تجدید دیدار با آن معشوق ازلی هستیم تا غم دل را با شادی آن مشاهده جایگزین کنیم
می و مستی در عرفان آن ابزاری است که ما را از جهان عین و مادی رها و به جهان تصور و خلسه سوق می دهد تا این واقعیت ازلی را بهتر بفهمیم .
به عبارت بهتر همه در غفلت هستیم و می ما را بیدار می کند که کجا هستیم و در جستجوی چه؟ از این رو می و ساقی و معشوق و میخانه چنین جایگاه رفیعی نزد عرفانی ما دارند.
واقعیت این است که همه عالم صورت مبدل اوست اما آن رخ نخستین آنقدر فریبا و زیبا و مستانه بوده که نمی توانیم معادل و شبیه آن را در طبیعت و عالم مجردات باور کنیم و در لحظه لحظه زندگی و در پشت صورت ها دنبال آن سیمای فراموش نشدنی هستیم.
فروغی بسطامی چه دقیق سروده است
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
آنانکه چنین نگاهی به زندگی دارند و چنین معنایی را در آن جستجو می کنند دیوانه گی و جنون معنا دار را به عقلانیت و محاسبهگری بی معنا ترجیح می دهند و هر چه در عشق او مجنون تر می شوند از وجود در هستی لذت بیشتری می برند.
زین خرد جاهل همی باید شدن / دست در دیوانگی باید زدن
همه عمر و در همه آنات زندگی در جستجو ی دیدار آن یار همراه و پیدا و نهان هستند . آن معشوق حاضر و غایب.
به قول سعدی
هـمـه عـمـر برندارم سـر از ایـن خمـار مستی
که هنـوز من نبودم که تــو در دلـــم نشستی
تو نه مثـل آفتابـی که حضـور و غیبـت افـتـد
دگـــران روند و آیـند و تو همچنان که هستی
خلاصه کلام اینکهذ یک روایت جذاب از هستی و تولد ما تلاش برای دیدار مجدد با خدایی است که همه عالم جلوه رخسار اوست و با این نگاه ، کل زندگی تقاضای تجدید دیدار با معشوق ازلی است
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
بهتر آن است در برابر مولانای بزرگ شرط ادب نگه دارم و از زبان او این معنا را بیان کنم که فرمود
عقل ، پنهان است و ظاهر ، عالمی / صورت ما موج و ، یا از وی ، نمی
همانطور که عقل پنهان است و عالم صورت ظاهر ، پس ذات حضرت حق نیز همانند دریا ظاهرا پنهان است و صور موجودات و ممکنات آشکار است
هر چه صورت می وسیلت سازدش / زان وسیلت بحر ، دور اندازدش
صورت هر چند برای رسیدن به دریای حقیقت وسیله فراهم آرد . دریای حقیقت با همان وسیله ، صورت را از خود دور می کند . یعنی وصال به حق برای صورت پرستان و اهل ظاهر میسر نیست
اسب خود را یاوه داند وز ستیز / می دواند اسب خود در راه ، نیز
مولانا روح الهی را به اسب تشبیه می کند و جسم آدمی یا کالبد جهان را به سوارکار . با آنکه سوارکار غافل توسط اسب از سویی به سویی می رود با اینحال از وجود اسب خبر ندارد و در به در به دنبال آن اسب است . چنانکه انسان غفلت زده ظهور حق را نمی بیند و از معیت حق غافل است و بیهوده خود را به مظاهر مشغول داشته است
اسب خود را یاوه داند آن جواد / و اسب خود او را کشان کرده چو باد
آن جوانمرد (صاحب اسب) اسب خود را گم شده می داند در حالیکه اسبش مانند باد او را با خود حمل می کند و او نمی داند که بر همان اسبی سوار است که در به در سراغش را می گیرد .
در فغان و جست و جو آن خیره سر / هر طرف ، پرسان و جویان ، در به در
کان که دزدید اسب ما را کو و کیست ؟ / این که زیر ران توست ای خواجه چیست ؟
آن مرد حیران می گوید آن کسی که اسب ما را دزدیده کجاست ؟ او کیست ؟ حال باید به این شخص گفته شود : ای آقای محترم ! پس این اسبی که سوارش شده ای چیست ؟!
آری این اسب است ، لیکن اسب کو ؟ / با خود آ ، ای شهسوار اسب جو
جان ، ز پیدایی و نزدیکی است گم / چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
جان ( ذات حضرت حق ) از شدت ظهور و نزدیکی ، پنهان است و تو ای انسانی که اسرار حق را در نیافته ای و او را شهود نکرده ای مانندخمره ای هستی که درونش پر از آب است و لبش خشک است
کی ببینی سرخ و سبز و فور را / تا نبینی پیش از این سه ، نور را
مادام که نور را ندیده باشی چگونه ممکن است که رنگ های سرخ و سبز و بور (فور) را ببینی ؟
لیک چون در رنگ گم شد ، هوش تو / شد ز نور ، آن رنگ ها روپوش تو
اما چون هوشت در رنگ ها محو و مستغرق گردید . پس آن رنگ ها برایت حجابی پوشاننده شده تا نتوانی نور را که سبب اصلی نمود رنگ هاست مشاهده کنی .
چون که شب آن رنگ ها مستور بود / پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ ، بی نور برون / همچنین رنگ خیال اندرون
مادام که نوری در بیرون نتابیده . دیدن رنگ ها و اشکال خارجی هم میسر نخواهد بود . همچنین رنگ خیال درون نیز بدون نور روحانی قابل رویت نخواهد بود
این برون از آفتاب و از سها / و اندرون از عکس انوار علی
همانطور که رنگ های ظاهری بر اثر تابش نور خورشید و سایر اجرام سماوی دیده می شود . رنگ های باطنی نیز به وسیله نور بصیرت الهی دیده می گردد
نور نور چشم ، خود ، نور دل است / نور چشم از نور دل ها حاصل است
باز نور نور دل ، نور خداست / کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نوری ، ندیدی رنگ را / پس به ضد نور ، پیدا شد تو را
رنج و غم را حق پی آن آفرید / تا بدین ضد ، خوش دلی آید پدید
حضرت حق تعالی از آنرو رنج و اندوه را خلق کرد تا به وسیله این ضد ، شادی و شادمانی به ظهور رسد
پس نهانی ها به ضد پیدا شود / چون که حق را نیست ضد ، پنهان بود
نور حق را نیست ضدی در وجود / تا به ضد ، او را توان پیدا نمود
لا جرم ابصارنا لا تدرکه / و هو یدرک بین تو از موسی و که
ناگزیر چشمان ما از درک حضرت حق ناتوان است اما همو ما را درک می کند و این مطلب را می توان از موسی و کوه طور آموخت .
صورت از معنی ، چو شیر از بیشه دان / یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
همانطور که مثلا شیر در جنگل زاده می شود و پرورده می گردد و از آن بیرون می آید و دوباره بدانجا باز می گردد یا همانطور که مثلا بانگ و کلام از اندیشه حاصل می آید . عالم صورت نیز از بیشه معنا پدید می آید و نهایتا به همان مرتبه باز می گردد
این سخن و آواز ، از اندیشه خاست / تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف / بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش ، موج اندیشه بتاخت / از سخن و آواز ، او صورت بساخت
از سخن ، صورت بزاد و باز مرد / موج ، خود را باز اندر بحر برد
از کلمه قاهره وجودیه کن و مشیه الله ، صورتهای اینجهانی پدیدار می شوند و به زوال می روند و موج دوباره به همان دریا باز می گردد
صورت از بی صورتی آمد برون / باز شد که انا الیه راجعون
صورت های جهان همه از عالم بی صورتی پدید آمده است یعنی همه این موجودات از حضرت خداوندی و ذات بی چون و نامتعین او سر بر آورده اند و دوباره به سوی او باز روند .
https://t.me/andishkadeye_kherad