دیدار بدون قرارقبلی : علم غیب از اسرار : بخش دوم
در بخش اول از دیداری ناخواسته روایت شد و اینکه اطلاعات دیدار شونده به گونه ای بود که نشان می داد اطلاعات خاص و ناگفته ای از من دارد که باعث کنجکاوی من از هویت او شد … ادامه این روایت را بخوانید.
گفتم به شما نمیاد در فضای مجازی هم چرخ بزنید این فضا قاتل وقت و زمان است و مجال مطالعه عمیق و تفکر را از ادم میگیره … دراین چند دقیقه از جملات و کلمات شما برداشت کردم اهل تفکر و کتاب و دانش و فلسفه باشی… یک لبخند ملیحی زد و برای اولین بار سرش را انداخت پایین و گفت :عجب ! با این حساب شما در فضای مجازی با نوشته ها و پست ها و توییت ها و گاه صوت و فیلمهایی که میذاری اتلاف وقت می کنی ؟
گفتم نه؛ من به این فضا بعنوان دریچه ای برای شناخت جامعه و انچه در ان است می نگرم البته با در نظر گرفتن برخی ملاحظات مانند اینکه در این فضا مردم نیمه ی جذاب و خوب زندگی خودشان را و نیمه تاریک جامعه و حکومت را نشان می دهند …. و البته به فضای مجازی بعنوان رسانه ای نگاه می کنم که می توان در ان تعدادی دوست و همدم که شنوای سخنان و ایده های تو هستند نگاه می کنم… هرچند تعداد و کمیت انها برای من اهمیت دست چندم داره …
میان صحبتهای من گفت پس فضای مجازی فی نفسه چیز بدی نیست و به همین خاطر من هم در ان گاهی چرخی می زنم … اما نه بصورت همیشگی …
همینطور که داشت صحبت می کرد اون کنجکاوی عجیب دوباره اومد سراغم و اون سوالهای اساسی که او از کجا من را می شناسد و بدون اینکه دقیقا متوجه بشم در ادامه چه مطالبی گفت پرسیدم پس من را در فضای مجازی می شناسی این رو که گفتم برای نخستین بلند خندید و گفت فضای مجازی؟ هرگز …. اتفاقا وقتی بین خودت و تصویر واقعی خودت مقایسه می کنم می بینم چقدر فاصله هست ؟
یک لحظه ناراحت شدم تصور کردم داره میگه من هم نقاب زدم تا دوگانگی هایم را بپوشانم گفتم منظورت را نمی فهمم لطفا بیشتر توضیح بده
گفت بگذریم قرار نبود من زیاد حرف بزنم من مایل هستم بیشتر بشنوم …
گفتم من گفتگو را دوست دارم نه سخنرانی رو…
گفت اما نوجوان و جوان تر که بودی خیلی سخنرانی را دوست داشتی . از ۲۲ سالگی سخنرانی می کردی …حتی برای سخنرانی ها پول هم می گرفتی تا این رو گفت قضیه این دیدار برای من خیلی جدی شد .این انسان کیست که اینچنین از سابقه و زندگی من با خبره…پرسیدم شما از کجا میدونی گفت مهم نیست الان تو حرف بزن و من شنوا هستم …
با خودم گفتم نباید اجازه بدهم از پاسخ به پرسشهای من طفره بره گفتم پاسخ من را ندادی که چرا و چگونه تصویر من در فضای مجازی با واقعیت خودم متفاوته ؟ گفت بعدا برات میگم اما اجمالا امیری که من می شناسم بیشتر از هر چیز از اهل درون گرایی و عرفان و تعقل و تفکره نه سیاست …اما تو بیشتر درباره سیاست و قدرت و حکومت می نویسی و این برای کسانی که تو را مثل من نمی شناسند گمراه کننده است ..
وقتی این رو گفت همزمان نسیم خنکی در پارک وزید که بیشتر از انکه صورتم را خنک کند جانم را صفا داد و وزیدن این نسیم مصادف شد با جمله او در باره نگاه من به سیاست ….و این واقعیت هیچ وقت سیاست و قدرت اولویت اصلی زندگی و اندیشه من نبوده اما او از کجا این درونی ترین واقعیت وجودی من را می دانست…
گفتم دقیقا همینطوره ..توجه من به سیاست از سر اضطرار بوده و هست نه از سر اصالت قایل شدن برای آن . چون بر این باورم که تا زمانی که ریل گذاری ها و سیاست گذاری و حکمرانی بسامان نشود همه تلاشها برای بهزیستی بی نتیجه و در خوش بینانه ترین حالت کم نتیجه خواهد بود… داشتم گرم می شدم که نظریه پردازی ا م ! را ادامه دهم که گفت هنوز هم اهل سخنرانی هستی ها ! اما فکر کنم موضوعات مهمتری هست که درباره انها حرف بزنی …. گفتم ظاهرا شما علم غیب داری بفرمایید درباره چه موضوعی میتونیم صحبت کنیم ؟ مجددا لبخندی زد و گفت علم غیب اصلا و ابدا … به این چیزها باور ندارم … من مایل هستم بیشتر درباره اون چیزهایی حرف بزنی که در خلوت ذهنت را مشغول میکنه و دغدغه های اصلی توست …
گفتم مثلا چی ؟ گفت هنر ، زیبایی ، اخلاق ، نیکی ، عرفان ، فلسفه و دانایی و دانش و تفهم …. مگه بیشتر کتابهای کتابخونه ات درباره این موضوعات نیست ؟گفتم حالا بالفرض که من به این موضوعات علاقمند باشم و بخواهم بیشتر بیاموزم و در جستجوی هم سخن؛ همدم و هم کلام باشم شما در این حوزه سر رشته داری ؟ مهربانانه و متواضعانه گفت خیلی نه اما شنونده خوبی خواهم بود استاد نیستم اما از این موضوعات و مقولات بیگانه هم نیستم … میتونی امتحان کنی . مثلا میتونیم بحث درباره فلسفه رواقیون و اپیکوریان را ادامه دهیم .
یادم افتاد با جمله دقیق او د راین باره گفتگوی ما شکل گرفت گفتم نه جسارت نکردم …. تا امدم از برج عاج بیام پایین … بلند شد نفسی تازه کرد و گفت برای دیدار اول کافی بود من باید بروم ….گفتم تازه داشتیم اشنا می شدیم در این چند دقیقه کلی پرسش و ابهام ایجاد کردی … و حالا میری ؟ لطفا شماره تماس به من بده برای ادامه گفتگو با هم قرار بگذاریم گفت نیازی نیست امیرجان .
از این پاسخ از دو زاویه تعجب کردم یکی اینکه بعد از چند دقیقه از امیرخان به امیر جان تبدیل شدم و دوم اینکه من را تشنه کرده و اورده سر چشمه و حالا میخواد بره بنابراین گفتم یعنی چی نیازی نیست یعنی این گفتگو ادامه پیدا نخواهد کرد؟ دستی بر موهاش کشید و چشمانش درشت و سیاهش را تنگ کرد و گفت : من خودم سر صحبت را باز کردم چطور میشه این گفتگو را ادامه ندهم مدتها بود دوست داشتم با شما صحبت کنم مجال ان فراهم نشد فقط منظورم این بود که نیازی به شماره تماس و ادرس و نشانی نیست
وقتی این جمله را تکرار کرد کمی کلافه شدم و احساس کردم این دیدار بیش از حد غیر طبیعی شده بلافاصله پرسیدم خوب پس کی و کجا با هم گفتگویمان را ادامه بدهیم … گفت تو هر وقت مایل بودی و هرجا که راحت بودی بگو من میام اونجا … گفتم مگه میشه گفت چرا که نه … گفتم یعنی میتونی خودت را تنظیم کنی گفت مثل اب خوردنی که اول دیدارنوشیدی…..
این روایت ادامه دارد