زندگینامه و خلاصهای از فلسفهی فردریش نیچه
نام کامل: فریدریش ویلهلم نیچه
دوره: فلسفه قرن نوزدهم
مکتب: فرد گرایی، اگزیستانسیالیسم، پسا نوگرایی
زاد روز: ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴
زادگاه: روکن، پروس
تاریخ مرگ: ۲۵ آگوست ۱۹۰۰
محل مرگ: وایمار، امپراتوری آلمان
زندگینامه فردریش ویلهلم نیچه:
فردریش ویلهلم نیچه در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم که پادشاه وقت پروس بود، پدرش نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت.
پدر فردریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه اولین ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند دیگر نیز به دنیا میآورند: الیزابت و ژوزف. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش براثر فلج مغزی درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمهاش زندگی کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. وی از چهارسالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.
پس از عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (درنتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها میکند. نیچه دریکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» مینویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیگ میشود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد. او در دانشگاه لایپزیک به فلسفه یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و باز نمود را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری میکند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام میکند که او یک ‹‹شوپنهاوری›› شده است.
در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خواندهشد، در سرباز خانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته میشود.
در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و درنتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.
نیچه از بیست و چهارسالگی (یعنی درسال ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۹ بمدت ده سال) به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب میشود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت میکند. او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهی آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیک داشت. وی بعدها گوشهی انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.
برتراند راسل در تاریخ فلسفه غرب در مورد نیچه میگوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند»
با رسیدن به اواخر دهه ۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود. در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد بخش «لو آندره آس سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناکترین عشق نیچه بدل شد.
فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقیاش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سرد برد و چه غم انگیز است در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.
سرانجام در سال ۱۸۸۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدوره طولانی بیماری براثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.
آثار نیچه:
از مهمترین آثار وی میتوان به: ۱. فراسوی نیک و بد ۲. چنین گفت زرتشت ۳. دجال و ۴. تبارشناسی اخلاق نام برد. گرچه وی بصورت پراکنده نوشتههایی دارد که بدلیل طولانی شدن بحث فقط به مهمترین آثار وی اشاره شد.
اندیشهها و نظریات نیچه:
آثار نیچه در زمان حیاتش و پس از آن تأثیرات بسیار جدی بر جنبشهای فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان میدهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری اش بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چونان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون نیچه بیش از آن که به تولید اندیشه یا ایده پردازی دست یازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این روست که اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود چیزی نخواهد بود مگر این که «فلسفه عبارت است از آفریدن ارزشهای نو». نگاه نیچه به هرچه هست، تازه است. قضاوتی که او درباره جهان میکند و آن را به پرسش میگیرد، داوری متفاوتی است وی میگوید: «جهان چیزی جز آنچه هست نیست و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.
نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح میکند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال میبرد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل میداند. وی میگوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بودهاند. نیچه میگوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز میگوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلاً وابسته به هم و یکی نباشند؟
نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل میداند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل میکنند راه به خطا رفتهاند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بودهاند انتقاد میکند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل میداند. وی میگوید که نمیتوان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت؛ زیرا او طبیعت را بی رحم میداند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و میگفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد میکند. نیچه میگوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است؛ زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم میکند.
از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است میخواهد همه به فلسفهاش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت میداند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.
نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تألیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمیتوان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که “احکام تألیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟” این سئوال را که “چرا اصلاً باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟” لازم برای پاسخ دادن میداند. نیچه این احکام را نادرست میداند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد میداند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا میکند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی میداند و میگوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل میداند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر میگیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمیدهد بلکه تفسیر میکند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.
نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد میکند. او اطمینان “من فکر میکنم” دکارتی و نیز خرافه “من اراده میکنم” شوپنهاوری را باطل میداند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمیتوان قطعیتی دربارهشان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف میکند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساسهای متعدد است و نمیتوان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده میکند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر میگیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کردهایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.
نیچه میگوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز میداند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیدههای طبیعی به دلیل قدرت به وجود میآیند. بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه میبیند. او از فلاسفه میخواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت میکند و برگذشتن از اخلاق را توصیه میکند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش میکند و میگوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر میداند و این جهان را اشتباه میداند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاریهای اخلاقی دعوت میکند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاریها زندگی کرد. او میگوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاریها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین میگوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر میشوند و نمیتوان آنها را کاملاً با زبان توضیح داد.
نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت میداند. او سختترین و خطرناکترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها میداند. او میگوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها میداند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب میشود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچههای کودکانه برای بشر میداند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی میداند و میگوید که کسانی که بدون دین زندگی میکنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتاند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام میدهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی میداند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را میدهد. نیچه میگوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنجهای او آمده ولی بر رنجهایش میافزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان میکند.
نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران میداند و نتیجه میگیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام میشود. وی همچنین میگوید که آنچه آدمی را والا میکند مدت احساسهای والا در اوست نه شدت آن احساسها. او میگوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه میکند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمیکند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگیاش را رفع نخواهد کرد. انسان نمیتواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب میدهد مثلاً سردی بیش از حد و یخ زدگی میتواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقیاش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمانهای خود را نمایش دادهاند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را میپذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر میکنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله میگیرد. استعداد آدمی را میپوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان میشود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمیداند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.
نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافتهاند بلکه برایش حجت آوردهاند و آنچه گفتهاند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفرینندهاش است که یا میخواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان میبرند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش میدهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود میکند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ میکند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمیتوان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.
نیچه میگوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد میگیرند بنابراین خطا میکنند. به عنوان مثال برای گوشهای ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد میکنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان میخواهد میبینیم. ما به دروغ عادت کردهایم و به عبارتی به هنر!
نیچه تعریف میکند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را میبیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار میآورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.
نیچه میگوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان میشوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش میداند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
یک وجه بنیادی کار نیچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ شرح و پرده برداشتن از آموزههای اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و… است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاعی در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته است و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزشها میداند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم مینامد. نیچه در کتاب «دانش شاد»، «حکمت شادان»، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه ای بیان میکند. به نظر نیچه هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او میپندارد که در طول تاریخ، دروغ حقیقت نامیده شده است. لذا حقیقت به انسان زیان میرساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه میداند؛ اما آن را برای زندگی، که عین سیلان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری میداند.
به نظر نیچه نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی ما به عنوان فاعل شناسانده در بیرون جهان قرار میگیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی ما با شفافترین شکل اراده روبه رو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت همچنان در محدوده متافیزیکی از حقیقت به مثابه مطابقه، قرار دارد؛ به همین دلیل او حقیقت را کذب میانگارد.
از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا میداند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. درنتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شدهاند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری میداند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه میگوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که میدهد میپذیرند. با این وجود نیچه میگوید که این افراد سنجش گراناند و خود را فیلسوف نمیدانند بلکه ابزار فیلسوف میدانند. نیچه کانت را یک سنجشگر میداند نه فیلسوف.
نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و… تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزشهاست. نیچه میگوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقتها و ارزشهای تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزشهای جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین میکنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم میداند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسشهای خطرناک باشد که قصد رفتن راههای نرفته را دارد و از ارزش گذاریهای امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلتهایی که به دلیل فضیلتهای جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است. او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل میشود.
نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک مینامد میگوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر میداند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ میگیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزشها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد میکنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی میکند که مردم را با مکر خود سرگرم میکنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان میداند که برای گشاده جانان در نظر میگیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال میبرد.
نیچه میگوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر میکنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت میداند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او میگوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمیتوان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمیشود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت میکنند به دیگران رحم میکنند اما به دلیل غرورشان دم نمیزنند! یعنی درد میکشند و میخواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی میکنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.
نیچه بر این عقیده است که آدمهای عادی فکر میکنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر میکنند! او میگوید که اخلاقها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر میگیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی میداند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال میبرد و نیز میگوید که آنچه یک نفر را سزاوار است میتواند سزاوار دیگری نباشد. او میگوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم میشود و به خویشتن آزاری میرسد.
از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی میرسد. او مرد را خواهان حقیقت میداند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی میکند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری میداند.
او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی میداند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم میکند. او نبوغ را بر دو نوع میداند: یا بارور میکند (مثل مرد) یا بارور میشود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمیداند بلکه اروپایی خوب میداند و از میهن گرایی افراطی آلمانیها بیزار است. از نظر او انگلیسیها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسویها ظریف و رمانتیکاند و آلمانیها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالتهای والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس میداند. او آغاز همه فرهنگها را بربریت میداند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی میشود. او جامعه را برای جامعه نمیداند بلکه برای هستی بالاتر میداند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی میشود.
نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم میکند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش میداند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری میکند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندیاش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهیاش بالاتر از خود را نمیبیند بلکه پایین تر از خود را میبیند. او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم میکنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر میداند نه نجات بخش. او میگوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا میشود و والا میشود. انسانهای آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان میکنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی میآورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانههای والا بودن میداند. آدمهای والا کمتر زخم و آسیب میبینند. او میگوید که با دیگران بودن آلودگی میآورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح میکند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی میشود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت میکند کردههای او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین میگوید که واقعیت در کتابهای نیست و فیلسوف آن را پنهان میکند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون میداند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.
هدف «بر ضد دجال» نشان دادن تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی درست بر خلاف آن چیزی که عده ای فکر میکنند هدف رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانتیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان میدهد مسیحیت ناصره چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. بحث پیش داوری در آثار نیچه مسأله مهمی است؛ زیرا نشان میدهد آنچه درباره معاد در مسیحیت بیان شده ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد، درباره مفاهیم مسیحیت شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد، بنابراین موضوع دیگری که برای او اهمیت مییابد «شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که او مقاله ای به نام «حقیقت و دروغ» مینویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد میکند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه میکند.
«چنین گفت زرتشت» نیچه خط سوم تفکر او را شکل میدهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزههای زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیههای جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه میدانست هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا فاعل شناسا subject است که زمینه را برای بروز ابژه یا جهان عینی Object فراهم میکند؛ بنابراین هیچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفرینی آثارش انکار نکرد.
+ منابع تحقیق:
– فراسوی نیک و بد، نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، ۱۳۷۹، تهران.
– دانشنامه آزاد ویکی پدیا
+ منبع اصلی مقاله: شبکه اینترنتی آفتاب
+ استاد ناظر: دکتر امیر دبیریمهر
+ ارائه دهندگان: مهدی سراوانی و عبدالحکیم شاهمیری
+ ویراستاری و انتشار: علی فتحی
+ تبصره ۱: نوشتههای مندرج در سایت جهانسوم، نتیجه پژوهش دانشجویان است و نهتنها خالی از اشکال نبوده بلکه لزوماً مورد تأیید استاد و مدیر سایت نیست و گردانندگان سایت نیز از نقدهای مخاطبان استقبال میکنند.
+ تبصره ۲: وبسایت جهانسوم پیشاپیش از وجود اشکالات ویرایشی موجود در متن مکتوب کنفرانس عذرخواهی مینماید.