کتاب‌ها و پژوهش‌هایادداشت‌ها و مقالات شخصی

بوردیو و روشنفکران

بوردیو در یکی از معروف‌ترین آثارش یعنی “وارثان” (۱۹۶۴)، روشنفکران را در رده قشری اجتماعی قرار می‌دهد که عموماً دارای سرمایه فرهنگی بالا هستند و این سرمایه را از یک موقعیت اجتماعی به ارث برده‌اند. این مفهوم با تعریفی که شاید بتوان آن را در اصطلاح “روشنفکر متعهد” تدقیق کرد، خوانایی ندارد و بیشتر در معنای کسانی که در جامعه کارهای فکری را بر عهده دارند، نزدیک است. با این وصف نمی‌توان بوردیو را با معنای نخست بیگانه دانست. درست برعکس، بوردیو در تداوم سنتی دورکیمی در جامعه شناسی به شدت بر این باور بود که وظیفه علمی و اخلاقی جامعه‌شناس دخالت در واقعیت‌های اجتماعی برای ایجاد بهبود در موقعیت محروم‌ترین اقشار است و به گفته یورگن هابرماس: «بوردیو همچون فوکو جزو آن دسته از اندیشمندان بزرگ دانشگاهی بود که اجازه نمی‌دادند هیچ کس بتواند میان تعهد سیاسی و تعهد روشنفکرانه [آن‌ها] سدی ایجاد کند».

نگاهی به آثار بوردیو نشان می‌دهد که این “تعهد” در کار او تازگی نداشته است. نخستین کتاب او، “جامعه‌شناسی الجزایر” (۱۹۵۸) که بوردیو آن را در سن ۲۸ سالگی به انتشار رساند، علاوه بر آنکه رویکردی انسان‌شناسانه را در کارش به نمایش می‌گذارد، گویای جهت‌گیری روشن وی در کنار روشنفکران فعال دیگری چون آلبر کامو و ژان پل سارتر در حوزه‌ای به شدت حساس و سیاسی است. با این وصف بسیاری معتقدند کتاب “فقر جامعه” که درسال ۱۹۹۳ منتشر شد و حاصل کار بوردیو و گروه محققان او بر فقر و مصیبت‌های قشر بزرگی از محرومان جامعه فرانسوی بود، که او خود آن‌ها را پرولتاریای مدرن می‌نامید، نقطه عطفی در رویکرد اجتماعی بوردیو و سوق یافتن او به سمت یک فعالیت سیاسی بسیار پر رنگ علیه سرمایه‌داری، علیه حزب سوسیالیست که وی آن را متهم به گردش به راست و از میان بردن شانس‌های استقرار یک سیاست چپ واقعی می‌دانست، و به خصوص علیه حرکت عمومی جهانی شدن به حساب می‌آید.

موضع‌گیری‌های مکرر بوردیو علیه رسانه‌ها به ویژه علیه روزنامه‌نگاران که آن‌ها را به تقلید از اصطلاح غذای سریع (Fast Food) متفکران سریع (Fast Thinkers) نام می‌داد و همچنین علیه تلویزیون که آن را یک “فساد ساختاری” ارزیابی می‌کرد، سبب شده بود که در این رسانه‌ها همواره به او با نگاهی مشکوک نگریسته شود و از هر ابزاری برای تخریب شخصیت او و میدان دادن به مخالفان به اصطلاح “روشنفکر”ش استفاده شود. در ژانویه سال ۱۹۹۶، پس از شرکت بوردیو در یک برنامه تلویزیونی با عنوان “ایست روی تصویر (Arret sur l`image)”، مناقشه سختی بین او و خبرنگاران تلویزیونی در گرفت که به انتشار کتاب معروف او با عنوان “درباره تلویزیون (Sur la télévision)” انجامید. در این کتاب، بوردیو به شدت این ابزار رسانه‌ای را زیر حمله گرفت. به باور او تلویزیون بارزترین شکل از بروز پدیده “فکر سریع” است در حالی که اصولاً فکر کردن در زیر فشار زمان و با سرعت امکان پذیر نیست. بنابراین نتیجه کار در تحمیقی است که این ابزار به شکل گسترده بر افکار عمومی تحمیل کرده و آن‌ها را از توانایی به درک واقعیت‌های اجتماعی بر اساس ابزارهای جامعه‌شناختی محروم می‌کند و به این ترتیب می‌توان بهترین کمک را بازتولید نظام سلطه انجام دهد: «تلویزیون، یک ابزار ارتباطاتی است و [در عین حال] یک ابزار سانسور (تلویزیون با نشان دادن چیزها را کتمان می‌کند) که خود زیر بدترین نوع سانسور نیز قرار دارد. تمایل ما به استفاده از تلویزیون از آنجا ناشی می‌شود که انحصاری بودن آن، و انحصاری بودن ابزارهای اشاعه را افشاء کنیم (تلویزیون ابزاری است که امکان می‌دهد با تعداد بسیار زیادی از مردم، فراتر از حدود میدان حرفه‌ای در یک حوزه، رابطه برقرار کنیم). اما باید توجه داشت که در این تلاش، ممکن است از ما تصویری کسانی ساخته شود که قصد دارند از تلویزیون سوء استفاده کنند، آدم‌هایی “رسانه‌ای” که می‌خواهند در این میدان قدرت نمادین آن را برای معروف کردن ناحق خود در نگاه نامحرمان، یعنی در نگاه کسانی که بیرون از میدان قرار دارند، به کار بگیرند. بنابراین همواره باید توجه داشت که اگر ما به تلویزیون می‌رویم (فقط و فقط) برای استفاده از مشخصه خاص این ابزار، یعنی این امر که به ما اجازه می‌دهد با بزرگ‌ترین گروه از مردم وارد رابطه شویم، و بنابراین برای ارائه حرف‌هایی که در خور ارائه به بزرگ‌ترین شمار از مردم هستند، دست به این کار می‌زنیم.»

باید توجه داشت که موضع‌گیری‌های بوردیو علیه رسانه‌ها هرگز سخت‌تر و تندتر از مواضع مشابه او علیه برای مثال نظام دانشگاهی که خود در آن سهیم بود، نبود. او در واقع به رسانه‌ها به مثابه میدانی می‌نگریست که بخش قابل ملاحظه‌ای از سازوکارهای بازتولید سلطه اجتماعی را بر دوش دارند. با این وصف حربه‌ای که مخالفان بوردیو علیه او به کار می‌گرفتند و حتی پس از مرگ وی و از آن هم فراتر در مقالاتی که با زیرکی در “تقدیر” از شخصیت او نوشتند، دست از آن برنداشتند، بیش از هر چیز به زیر سئوال بردن تعهد و اخلاق علمی او بود. استدلال این گروه به سادگی آن بود که بوردیو با “سوء استفاده” از موقعیت علمی خود که آن را مدیون تلاش‌های علمی‌اش و نه فعالیت‌های سیاسی‌اش بوده است، این اعتبار را برای مصارف ایدئولوژیک (منظور علیه سرمایه‌داری نولیبرال و فرایند جهانی شدن) به کار می‌گیرد و به این ترتیب در واقع به آن اعتبار “خیانت” می‌کند.

اثبات بی‌پایه بودن این استدلال کار چندان مشکلی نیست. وی به خوبی بر تناقض و مشکل بازتابندگی یعنی رابطه پژوهشگر / موضوع پژوهش تاکید دارد، بنابراین در نگاه او هیچ‌گاه نمی‌توان موقعیت یک دانشمند دانشگاهی را از موقعیت او به مثابه یک کنشگر اجتماعی و حتی یک فعال سیاسی جدا کرد. البته این را نیز نباید ناگفته گذاشت که مخالفان او نیز چنین نکرده و نمی‌کنند: استفاده از موقعیت و حیثیت اجتماعی و نمادین برای دفاع از یک آرمان امری است کاملاً طبیعی و بسیار رایج. اگر تنها نگاهی به موقعیت و استدلال‌های کسانی که در مخالفت با بوردیو او را آماج حملات خود با عنوان دفاع از علم کردند بیاندازیم موضوع روشن‌تر می‌شود.

واقعیت آن است که این مخالفان به نوع جدیدی از “روشنفکران” تعلق دارند که عموماً باید آن‌ها را در حوزه راست و یا در حوزه “چپ‌های پیشین” و “نادم” قرار داد. این گروه دقیقاً در نقطه‌ای معکوس با مفهوم روشنفکری در معنای تاریخی‌ای که از آن آوردیم قرار می‌گیرند: کسانی که در فرانسه در طول دو دهه اخیر عمدتاً با عنوان “فیلسوفان جدید” معرفی شده‌اند ولی در واقع باید نام “راست جدید” بر آن‌ها گذاشت؛ یعنی متفکرانی چون برنار هانری لوی (Bernard Henri-Lévy)، آندره گلوکسمان (André Glucksman)، پاسکال بروکنر (Pascal Bruckner)، آلن فینکل کراوت (Alain Finkelkraut) و فیلیپ سولرز (Philippe Sollers) که اغلب آن‌ها “روشنفکران”ی کاملاً رسانه‌ای هستند. این “روشنفکران” هستند که رادیو تلویزیون‌ها و روزنامه‌ها بیشترین فضا و زمان خود را به آن‌ها اختصاص می‌دهند و آن‌ها نیز برای به دست آوردن دل بیشترین مخاطبان ممکن، اغلب تلاش می‌کنند با نوعی پوپولیسم بزک شده و با استفاده از نوعی فروتنی تصنعی همواره بر عدم برتری خود (به عنوان روشنفکر) نسبت به سایر مردم تاکید کنند، خود را با افکار عمومی انطباق داده و این افکار را حتی در بدترین و عامیانه‌ترین اشکالش تأیید کنند و در نهایت خود را تنها عاملی برای انعکاس دادن امر اجتماعی بدانند. آن‌ها به ویژه بر این نکته تاکید می‌کنند که «عقیده هر کس برای خودش محترم است» و بنابراین همه عقاید محترم هستند، در نتیجه اصولاً هیچ نظام ارزشی چندان اعتباری ندارد. این دقیقاً همان چیزی است که فیلیپ سولرز در مقاله‌ای در لوموند ۱۸ سپتامبر ۱۹۹۸ بر آن اصرار می‌ورزد و به آن نام عدم قطعیت مطلق و وجود ویژگی‌های تقلیل ناپذیر در افراد اشاره می‌کند که نتیجه منطقی‌اش نابودی همه سیستم‌های ارزشی به نام دفاع از یک آزادی موهوم است. همین “روشنفکران” برعکس، و در عوض تا حد ممکن در مخالفت با داوری‌های روشنفکران چپ سخن می‌گویند و با ایدئولوژیک نامیدن آن‌ها، گویی واژه‌ای سحرآمیز را یافته‌اند که برای همیشه مهر بی‌اعتباری بر این داوری‌ها را می‌زند. این “روشنفکران” به قول خود تصمیم گرفته‌اند در خلاف جهت آب شنا کنند؛ منتها، جهت آب برای آن‌ها نه بنا بر سنت عمومی روشنفکری، افکار سطحی عمومی و در رأس آن‌ها دولت، بلکه جریان عمومی خود روشنفکری است. و هم از این رو است که آن‌ها موضع‌گیری‌هایی کاملاً غیر قابل انتظار از روشنفکران دارند: از حمله امریکا به عراق و افغانستان دفاع می‌کنند، از سیاست‌های ضد آزادی و تهاجمی بوش در امریکا و خارج از آن به نام جنگ با تروریسم حمایت می‌کنند، جهانی شدن را تنها راه رهایی و پیشرفت جهان سوم می‌شمارند، سرمایه‌داری بدون مقررات و ضوابط را بهترین مفر برای رشد اقتصادی در همه کشورها می‌شمارند، دولت اسرائیل را نماد دموکراسی در منطقه استبداد زده خاورمیانه به شمار می‌آورند و … همه این کارها به نام آزادی و دموکراسی انجام می‌گیرد؛ چنان‌که آلن فینکل کراوت در حمله به بوردیو، دلیل مخالفت او را با رسانه‌ها در آن می‌داند که رسانه‌ها فضای عمومی را گسترش داده‌اند و در آن‌ها نوعی “عدم کنترل دموکراتیک” وجود دارد.

بوردیو: روشنفکری فرانسوی

نتیجه‌گیری از بحث ما را به آنجا می‌کشاند که در بوردیو چهره‌ای اصیل از حرکت روشنفکری فرانسه در قرن بیستم را ببینیم. این حرکت را شاید بتوان در چند بعد اساسی آن تصویر کرد: نخست یک بعد فلسفی، روشنفکران فرانسوی عموماً، اگر نگوئیم به صورتی منحصر به فرد، از حوزه فلسفه بیرون آمده‌اند و همواره این بعد فلسفی را به همه حوزه‌های دیگری که در آن‌ها وارد می‌شوند، اعم از علوم اجتماعی، زبان یا اقتصاد و روان‌شناسی تسری می‌دهند. روشنفکرانی بسیار متفاوت چون لوی استروس، میشل فوکو، ژاک لاکان و ژان پل سارتر را می‌توان در محوریت داشتن بنیان‌های فلسفی‌شان با یکدیگر مشترک دانست هر چند حوزه‌های علمی هر یک از آن‌ها بسیار با دیگران متفاوت است. سپس بعدی سیاسی: روشنفکران فرانسوی به هر رو و خواسته یا ناخواسته میراث‌خوار جنبش روشنگری، اومانیسم و انقلاب فرانسه هستند و ارزش‌های انقلابی برای آن‌ها بیشتر از آنکه در سطح نهادینه و دولتی تعریف شود، در سطحی پویا و در جنبش‌های اجتماعی (دانشجویان، زنان، کارگران…) تعریف می‌شود. تعهد سیاسی روشنفکرانه تقریباً همیشه در قالب اعتراض و مخالفت با نظم و سلطه موجود در همه عرصه‌ها اعم از سیاسی و غیر سیاسی تبلور می‌یابد، در این میان پیوندی تقریباً همیشگی جنبش چپ در معنای گسترده آن، تفکر مارکسیستی و نقد اجتماعی را برای این روشنفکران به یکدیگر آمیخته است که کمتر روشنفکر مطرحی را می‌توان در فرانسه یافت که در دوره‌ای از زندگی خود از این نفوذ مارکسیسم و یا چپ برخوردار نبوده باشد، و حتی اگر سپس با این سنت گسست یافته باشد، عمدتاً باز هم در طیف عمومی چپ باقی مانده و مارکس فیلسوف و جامعه‌شناس را از مارکس انقلابی و ایدئولوگ جدا می‌کند. سومین بعد، بعدی ناشی از علوم اجتماعی است. از آغاز پیدایش این علوم در فرانسه و چهره‌هایی چون آگوست کنت و امیل دورکیم که بنیانگذارن آن‌ها بودند تا شخصیت‌های بعدی، به ویژه کسانی چون مارسل موس و حتی لوی استروس، و به طور کلی حرکت عام جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی فرانسه همان‌گونه که گفتیم زیر نفوذ مارکسیسم قرار داشت، اما مارکسیسمی که بیش از هر چیز تعبیری جامعه‌شناختی را در خود داشته و دارد. این نفوذ به مثابه یک تفکر جامعه‌شناختی روشن و قابل دنبال کردن است. معتدل‌ترین چهره‌ها در این میان یعنی کسانی چون دورکیم و لوی استروس، هر چند هرگز موضع گیری‌های تند و انقلابی نداشتند اما هموراه بر ارتباط مستقیم و تفکیک ناپذیر میان تعهد اجتماعی به تغییر وضع موجود و عملکرد علمی خود تاکید می‌کردند. و سرانجام چهارمین بعد در حرکت روشنفکری فرانسه، یک بعد رسانه‌ای است. روشنفکران فرانسوی همواره در بروز و تبلور بیرونی خود از همه اشکال رسانه‌ای و معنایی عام‌تر از تمامی نظام‌های نشانه‌شناختی استفاده گسترده‌ای کرده‌اند. نشانه‌های روشنفکری فرانسوی امروز همچون دیروز کمابیش نشانه‌هایی برای روشنفکری جهانشمول هستند، نشانه‌هایی که می‌توان گفت در گذار خود از اقیانوس اطلس در نیویورک تبلور یافته‌اند. سنت روشنفکرانه فرانسوی در قرن بیستم که ریشه آن به دوره میان دو جنگ جهانی می‌رسد، در آن زمان چنان جذابیتی جهانی دارد که بسیاری از روشنفکران را از سراسر جهان جذب خود می‌کند: تصویری که می‌توان از ارنست همینگوی در “پاریس جشن بیکران” تا هنری میلر و “مدار سرطان” ‌ مشاهده کرد. این سنت بعدها به سایر نقاط جهان به ویژه به امریکای لاتین، افریقا و آسیا نیز می‌کشد و از روشنفکری تصویری بیشتر فرانسوی می‌سازد که اوج نشانه‌شناختی خود را در مه ۱۹۶۸، در سنگرهای خیابانی و جنبش‌های دانشجویی و کمی پس از آن در حرکات تروریستی مسلحانه اروپایی، امریکای لاتین و ژاپن می‌یابد. تسری این الگوهای نشانه‌شناختی – رسانه‌ای به جهان سوم‌گاه به همین دلیل و با همین عنوان نیز تحقیر می‌شود (همچون در اصطلاحاتی چون “روشنفکران کافه‌نشین”، “روشنفکران بی‌درد” یا “برج عاج روشنفکری”).

اما در رابطه با بوردیو شاید بتوان در تمامی این ابعاد او را روشنفکری تمام و کمال فرانسوی به حساب آورد. با این وصف نمی‌توان منکر این واقعیت شد که بوردیو، با توجه به بعد دانشگاهی خود و مجموعه آثارش و برد این آثار و همچنین به مثابه بنیانگذار یک نظریه بزرگ اجتماعی که در سال‌های آتی به احتمال زیاد تحولات گسترده‌ای در این شاخه‌ها به وجود می‌آورد، نمی‌تواند تنها در قالب تنگ نمودی از روشنفکری در فرانسه تقلیل یابد. اگر خواسته باشیم سارتر و بوردیو را با یکدیگر مقایسه کنیم، باید بگوئیم که سارتر در نهایت شاید بهترین نمود روشنفکری در فرانسه قرن بیستم به شمار بیاید، زیرا خود را در چارچوب‌های دانشگاهی از جمله در الزامات نظری و روش‌شناختی این نظام محدود نکرد: سارتر این امکان را داشت که در کنار رساله‌های قطور فلسفی خود، نمایشنامه‌ها و داستان‌هایش را به چاپ رساند و همواره ارزشی مطلق به حضور خود در صفوف معترضان خیابانی بدهد، و چندان دغدغه‌ای برای اثبات و به کرسی نشاندن نقد اجتماعی خود بر پایه‌هایی به جز تاملات فلسفی و مواضع فکری و کلان نگر خود نداشت. در حالی که بوردیو برغم آنکه در فعالیت و موضع گیری‌های رادیکال سیاسی هرگز کمتر از سارتر عمل نکرد، به دلیل تعلق خاطر و دغدغه‌ای که نسبت به نظریه و روش در علوم اجتماعی داشت، هرگز نتوانست خود را از نظام دانشگاهی در کلیت آن جدا کند. به همین دلیل نیز بوردیو دغدغه‌ای دائمی به اثبات رساندن مواضع اجتماعی خود از خلال مطالعات تجربی و آموزش و به ثمر رساندن نسل جدیدی از پژوهشگران اجتماعی داشت و در این راه تا اندازه زیادی موفق نیز بود. به همین دلیل نیز بدون شک در سال‌های آتی شاهد گسترش نفوذ او در حوزه دانشگاهی خواهیم بود، در حالی که شاید چهره او به مثابه یک روشنفکر فرانسوی بسیار زودتر از آن‌چه تصور شود، رنگ ببازد. در حقیقت اگر در شخصیتی چون مارکس بیش از یک قرن زمان لازم بود، تا پژوهشگر و تحلیل‌گر و جامعه‌شناس علمی چهره‌ای برجسته‌تر از انقلابی و فعال سیاسی بیابد، در مورد بوردیو این اتفاق شاید از همان لحظه مرگ وی آغاز شده بود. با این وصف، الگوی اخلاقی بوردیو به مثابه یک روشنفکر دانشگاهی یا یک دانشگاهی روشنفکر، بیش از هر کس برای دانشگاهیان پر ارزش و قابل تأمل باقی خواهد ماند.

منابع:

– Sciences Humaines, 2002, L’Oeuvre de Pierre Bourdieu, no. Special.

– Derrida, Jacques, 2002, Le Monde, 24/01/.

– Bouvresse, Jacques, 2002, Les Medias, Les Intellectuels et Pierre Bourdieu, Le Monde Diplomatique, Février.

– Mahler, Henri, 2001, Avez-vous lu Pierre Bourdieu?, Humanité, ۱er Février.

– Cahmpagne, Patrick, 2002, Bourdieu et le politique, Humanité, ۴ Février.

– Châtêlet, francois, 1999, Intellectuel et société, in, Encyclopaedia Uuniversalis, cd-rom.

– Bouveresse, Jacques, 2002, La Recherche de l’exactitude, Les Inrockuptibles, no. 323, 29 Janvier- 4 Février, pp. 14-15.

– Monde(Le), 2002, Bourdieu, intellectuel de combat, Dossier le Monde, 31/01/.

– Liberation(La), 2002, Bourdieu, les champs du partisan, Edition Speciale, 25/01/.

– Humanité(l`), 2002, Dossier Pierre Bourdieu, 25/01/.

– Nouvel Observateur(Le), 2002, Celui qui disait non, Numéro special, 24/01/.

+ منبع: انسان‌شناسی و فرهنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − 3 =

دکمه بازگشت به بالا