محمود دولت آبادی در رمان «جای خالی سلوچ » واژه ای خلق می کند با عنوان خمناله یا خم ناله بر وزن خمیازه….غم و آه و ناله های ما مردم ایران در پی این همه جهل و قساوت و توهم و تورم که بجای باران بر سرمان فرود می اید..از این جنس است.. دولت ابادی می نویسد:
خمناله چیزی ؛ حالتی برای گشودن درد. باریکه راهی که آدم ناخوش برای عبور درد باز می گذارد. که درد اگر بماند؛ می ترکاند.خمناله. خمناله کشدار. از آنگونه که قلب ادمی را شخم می زند.چنان ناله ای که پنداری هزار سال عمر دارد.از رگ و ریشه مایه دارد.از مغز استخوان بر می آید.نه ؛ اصلا خود رگ و ریشه ؛ خود استخوان است.همان رگ و ریشه و استخوان است؛ خود جان. جان گرداگرد زبان پخش می شود چرخ می زند لای کوبش دندان ها در هم می شکند و قالبی می جوید تا مگر خواهشی بر اورد تا مگر مددی بطلبد.